روزنگاشت یک بیست ساله



سلام. به وبلاگ من خوش آمدید. من نیوشا کاظمی زاده هستم. بیست ساله. دانشجوی زبان روسی دانشگاه علامه طباطبایی. 

 

smileyامیدوارم لحظات خوبی رو در کنار هم داشته باشیم. سعی میکنم هر روز یک پست بگذارم و اندکی هم که شده به اطلاعات شما اضافه کنم.


طبیعت رو دوست دارم. وقتی تو طبیعتم دیگه هیچ چیزی مهم نیست. حس آزادی قشنگی بهم میده. شاید به خاطر اینه که از شهر و هر قانونی که برای خودم می‌زارم دور میشم. مسائلی که وقتی وسطشیم فکر میکنیم الان میکشتمون از دور خیلی کوچیک به نظر میرسن. واسه همینه که همیشه نگاه کردن با آسمون پر ستاره آرومم میکنه. یادم میندازه چقدر کوچیکم ولی مهم نیست که خیلی کوچیکم. حداقل توی یه دنیای فوق العاده قشنگ زندگی می‌کنم.

یا شایدم طبیعت آرومم میکنه چون با بودن درش به ریشه هام برمیگردم. به جایی که تعلق دارم. جایی که نیاکانم برای سالیان سال درش زندگی کردن. زیر آسمون آبیش خوابیدن و از موهبت های وحشیش استفاده کردن.

 


قبل بیست سالگی اشتباه داشتم. خیلی هم داشتم. ولی همش مثل دور تمرینی بود. اون قدری مهم نبود چون راحت می‌تونستم جبرانشون کنم. بزرگترین و واقعی ترین چالش زندگیم کنکور بود و شکست خوردم توش. نیوشای الان حق میده به نیوشای اون موقع. اون نیوشا هر چقدر هم اطلاعات داشت و بزرگتر از سنش بود ولی بازم نیاز داشت که یه چیزی به دنیای واقعی برش گردونه. هر چقدر هم که فکر میکرد آمادس اما آماده نبود. آماده هم نبود دوباره کنکور بده چون دوباره همون اشتباهات رو تکرار میکرد. ما آدما نیاز داریم درد بکشیم تا یه چیزی یاد بگیریم. اما زخمی که بر میداریم باید خشک بشه تا بتونیم از تجربه اش استفاده کنیم. نیاز به زمان داریم. وگرنه تمام تصمیمات زندگیمون جای اومدن از قلبمون از درد میاد. حداقل من که نمیخوام این جوری زندگی کنم.

اما الان که بیست سالمه و دور تمرینی تموم شده و دارم تو دنیای واقعی زندگی میکنم؛میخوام واقعا زندگی کنم. میخوام خودم باشم. حتی مواقعی که نمیدونم کیم و وقتایی که میخوام کارای خیلی زیادی کنم اما شک دارم اگه امکان پذیر باشه. شاید یه سری ها بگن تو میتونی هرکسی باشی که میخوای؛ اما من درسمو یاد گرفتم. باید واقعی باشم. 

شاید تنها مشکلم نداشتن صبر باشه و شاید تنها مشکلم نداشتن برنامه. دونستن مشکل نصف حل مشکله پس من واقعا باید دیگه چی کار کنم تا مشکلمو پیدا کنم؟ شایدم مشکلم نداشتن جفتشه.

شاید باید فقط به خودم وقت بدم. حداکثر سه سال. تا بتونم یه برنامه زمان دار واسه خودم تعیین کنم. 

خوبیش اینه که میدونم چی میخوام ولی واقعا دلم نمیخواد به راه و روش دیگران زندگی کنم. 


دختری درون من است  با چشمانی به سیاهی فضای بیکران و موهایی به تاریکی شب. فرزند ماه است و از تنهایی در شب بیشتر از هر چیزی خوشش می آید. اکثر مواقع خیره میشود به هیچ چیز و در مورد همه چیز فکر میکند. بالاترین خوش بختیش قدم زدن زیر باران در حال گوش کردن به موسیقی است. زندگی را ساده می‌گیرد اما ساده نیست. زیاد گریه می‌کند و من به برق چشمان بارانی اش ایمان دارم.

دوستش دارم بیشتر از تمام قسمت های دیگر وجودم. بعضی اوقات تنها دلیل زنده بودنم است و تنها دلیل امیدم به آینده. تا وقتی که هست تا با لبخند محزون خود،من در حال غرق شدن در دریای اشک را در آغوش بگیرد.


شجاعت،بعضی وقت ها خیلی واژه عجیبی به نظرم می رسه. 

یادمه وقتی بچه بودم از ت خوردن برگ درخت ها تو شب میترسیدم. اما یه شب مامانم منو برد بیرون و گفت:به نظرت چی میتونه لای شاخه ها باشه که بتونه بهت آسیب برسونه؟» گفتم نمیدونم. گفت:دقیقا! همین ندونستنه که باعث ترست میشه. هر موقع ترسیدی جای فرار کردن یه نگاه دوباره بنداز. ببین چی کار میتونی بکنی که دیگه نترسی.» از اون موقع هر موقع ترسیدم سعی کردم ببینم آیا واقعا دلیلی واسه ترس هست یا نه. یه وقتایی هست. 

ریسک زیادی تو یه کارایی هست. ولی بعد یه مدت فهمیدم حتی اگه ریسک زیاده باید انجامش بدم. چون اگه یه کارایی رو نکنم بعد یه مدت به خودم میام میبینم زندگی نمیکنم. مرده ام قبل از مردنم. و به نظرم این بدترین نوع مردنه.

یه داستان دیگه هم از بچگی یادم میاد. رفته بودم تو طبیعت با خانواده. یه تپه کوچیک بود و پایینش یه نهر آب. خیلی دلم میخواست بپرم اون ور نهر. خیلیی. ولی نپریدم. میترسیدم لباسام و کفشم خیس بشه. الان میتونم اون فاصله رو با یه قدم معمولی طی کنم. بزرگ تر شدم ولی هنوز حسرت پریدن از اون جا و شجاع نبودن اون روزم یادمه. الان هر کی ازم بپرسه شجاعت یعنی چی میگم یعنی پریدن.

شایدم به خاطر همینه که هر کار مهمی میخوام بکنم یهو میپرم توش. بعد که مجبور شدم انجامش بدم میرم هزارتا کتاب میخونم که چطور خوب انجامش بدم.


من یک انسان هستم. بیشتر از آن چیزی که می‌خواهم به آن اعتراف کنم ضعیف،ترسو،فانی و آسیب پذیر هستم. اما ذهنی بزرگ دارم و بصیرتی بزرگ تر. خیلی از مواقع هم آن قدری شجاع و قوی هستم که خودم هم نمی‌توانم باورش کنم. 

شاید بهترین کاری که می‌توانم بکنم؛یا شاید هم تنها کار این باشد که آجری باشم برای پله ای که بشریت در حال ساخت به روی آسمان است. اگر چه همیشه صدایی در درونم خواهد خواست که رهبر و مهندس سازنده کل پله باشم. و همین طور صدایی که می‌گوید بالاتر نرو؛پرواز نکن؛قایم شو و نگذار دیده شوی.

امیدوارم هر روز بتوانم به هر دو این صدا ها گوش فرا دهم و در آخر موفق از این پارادوکس بیرون بیایم و واقعی باشم. خودم باشم. .


این روز ها به هر جا می نگرم کسی در حال گریه کردن است. خانه کسی را سیل برده و خانه دیگری در آتش می سوزد. به نظر می رسد کل دنیا در حال سقوط است. اما شاید بهترین کاری که میتوانیم بکنیم جمع کردن شجاعت درونی و باز کردن دست هایمان باشد و داشتن امید که دست هایمان به بال تبدیل شده و آخر سر بتوانیم پرواز کنیم. آرزویی که به اندازه انسانیت عمر دارد. آزادی. .


خب حالا چی کار کنیم که از این گردباد افسردگی بیرون بیایم؟

اولین نکته که خیلی کمک میکنه در نظر داشتن این مسئلس که واقعا شرایط بهتر میشه. قرار نیست همیشه تو این وضعیت بمونیم حتی اگه همچین احساسی نکنیم . البته این به این معنی نیست که افسردگی هیچ وقت بر نمیگرده. (مثل سرماخوردگین.جفتشون مزخرفن. یه موقع هایی میان که فکرشم نمیکردی و باید تایم بهشون بدی تا تموم شن.)

دومین نکته نور خورشیده. شاید مثل من خون آشام باشین و از خورشید بدتون بیاد ولی واقعا کمک میکنه.

سومین نکته آب کافیه.این مورد واقعا معجزه میکنه.برای رفع سردرد هم خوبه.

مهمترین نکته هم داشتن یه استراتژی برای رفع افسردگیه. برای هر کسی کاملا شخصیه و فقط با تجربه به دست میاد.

و در آخر کلا این مسئله رو در نظر داشته باشید که خواب کافی و شکم سیر حل تمام مشکلات دنیا رو آسون تر میکنه.


شاید همه ما آدما افسردگی حاد که حتما نیاز به دارو داشته باشه رو تجربه نکنیم؛اما هممون حداقل توی دنیای امروز نوع خفیفشو تجربه میکنیم. حالا اصلا افسردگی به چه معناست؟

افسردگی  یک حالت خلقی شامل بی‌حوصلگی و گریز از فعالیت یا بی‌علاقگی و بی‌میلی است و می‌تواند بر روی افکار، رفتار، احساسات و خوشی و تندرستی یک فرد تأثیر بگذارد.

افرادی که دارای حالت افسردگی هستند، می‌توانند احساس ناراحتی، اضطراب، پوچی، ناامیدی، درماندگی، بی‌ارزشی، شرمساری یا بی‌قراری داشته باشند. ممکن است آن‌ها اشتیاق خود در انجام فعالیت‌هایی که زمانی برایشان لذت‌بخش بوده از دست بدهند، نسبت به غذا بی‌میل و کم‌اشتها شوند، تمرکز خود را از دست بدهند، در به خاطر سپردن جزئیات و تصمیم‌گیری دچار مشکل شوند، در روابط خود به مشکل برخورد کنند و به خود کشی فکر کرده، قصد آن را داشته باشند و حتی خود کشی کنند.

این تعریف ویکی پدیا بود.

ولی به نظر من بهترین تعریف از افسردگی اینه:

افسردگی تنها یک نشانه است از این که نیاز های اساسی روحی ما برطرف نشده است.»

بر اساس این تعریف افسرده بودن هیچ دلیلی نیست که ازش خجالت بکشیم و همین لحظه بسیاری از آدم ها با همین احساس دست و پنجه نرم میکنند. درسته که شرایط زندگی هر فرد مختص به خودشه اما همه ی آدم ها احساسات مشخصی رو در طول زندگی تجربه میکنند. بخشی از تجربه آدم بودنه و دلیل بر ضعف نیست.

از مهم ترین نیاز هایی که ما انسان ها داریم نیاز به عضوی از یک اجتماع بودنه. نیازی که امروزه خیلی راحت ازش گذشتیم و حتی خیلی هامون با افتخار میگیم ما به هیچ کسی نیاز نداریم. یکیشون خود من. اما نیاز به ارتباط توی دی ان ای مائه و نمیتونیم خیلی راحت نادیده بگیریمش. اگرم نادیده بگیریمش تبعاتی داره که بارز ترینش افسردگیه که اپیدمی شده. 

منظورم از نیاز داشتن به دیگران متضاد مستقل بودن نیست. خیلی وقت ها خیلی کارها رو میشه تنها انجام داد ولی چرا تنها انجامش بدیم وقتی میشه با بقیه انجامش بدیم؟!که هم زودتر انجامش میشه و هم پروسه جذاب تره.(بعله این گفته یک فرد درون گراستwink)

نیاز دیگه داشتن هدف و دلیله. نمیخوام کلیشه ای حرف بزنم که ما همه برای انجام یک کار خاص به دنیا آمده ایم و این حرفا. در واقع ما خودمونیم که هدف زندگیمونو انتخاب میکنیم. شرایط و اتفاقاتی که میفتن روش تاثیر دارند ولی در آخر این ماییم که تصمیم میگیریم.

هزار تا دلیل دیگه هم هست که در حد توضیح دادن در اینجا نیست.

بحث افسردگی خیلی پیچیدس و واقعا خلاصه ترین حدش هم توی یه پست جا نمیشه پس شرایط بهتر کردن اوضاع رو توی پست بعدی توضیح میدم.

 


چرا ما آدما این جوری ایم؟ خودمونو میکشیم تا خودمونو به غریبه ها ثابت کنیم در حالی که میگیم نظرشون برامون اصلا مهم نیست.

و میگیم یه چیزایی و آدم هایی برامون مهمن ولی هیچ کاری برای بهتر کردن رابطه و نشون دادن احساساتمون نمیکنیم. 

یا نمیدونیم چی میخوایم یا خیلی میترسیم که به چیزایی که واقعا میخوایم نرسیم با وجود تلاش کردن زیادمون.


ارزش چیست؟

ارزش های ما روشی است که طبق آن زندگی میکنیم. مهم نیست چه کاری مهم چگونگی انجام آن است.

ارزش مثل ستاره شمالی ست که در شرایط سخت راه را به ما نشان میدهد.

ارزش های ما حداکثر باید دو تا باشد. نمایانگر شخصیت ما باشد و ما در بهترین حالت خود آنها را رعایت کنیم.

لیستی از ارزش ها:

شجاعت.مسئولیت پذیری.مستقل بودن.خانواده.موفقیت.پول.خلاقیت.و. .

و در آخر ما فقط یک گروه ارزش داریم. یعنی نمیتوان برای محل کار دو ارزش داشت و برای خانه و اجتماع دو ارزش دیگر.

(برگرفته از کتاب dare to lead از Brené Brown)

 


میگن اولین ها همیشه یاد آدم میمونه. ولی یه وقتایی اون اولینی که یادمون میمونه اولینیه که خودمون انتخاب کردیم. اولین تجربه ایکس بعد پیدا کردن خودمون و فهمیدن این که واقعا چی میخوایم. اولین تجربه فلان چیز که خودمون تصمیم میگیریم این دفعه دیگه واقعیه. به نظرم این اولین شیرین تره. چون مخصوص به خودمونه.مال خود خودمون.

شاید یکی از دلایلی که عشق این قدر خوبه اینه که پر از اولین هاست. اولین هایی که خودمون انتخابش کردیم.


دقت کردید اکثر مواقع دقیقا همون موقع اون چیزی که تک تک سلول های بدنمون خواستنشو با تمام وجود فریاد میزنن رو نداریم و بهش نمیرسیم؟ مثلا همین الان دلم کیک شکلاتی میخواد و ندارمش. و  میدونم  که اگه برم بیرون و بخرمش اون موقع نمیخوامش. 

شاید دنیا میخواد مطمئن بشه که خواسته مون واقعیه. یا شاید فقط قدرشو در حالی میدونیم که براش صبر کرده باشیم. یا شایدم دنیا میخواد آزاد بودن و رهایی از هر چیزی که دوست داریم رو یادمون بده. که وقتی میخوایم بمیریم راحت دل بکنیم. فقط حیف که فراموش کاریم.

شایدم مثل بامبو که چند سال اول رو فقط صرف ریشه دواندن می‌کنه ما هم باید آماده بشیم.

 


یه وقتایی دلم نمی خواد بنویسم. چون اگه بنویسم همه چیز واقعی میشه. همه چیز از اون مه رویاگونه قشنگ بیرون میاد و مثل یه شهاب سنگ میخوره به زمین. زمینی که توش همه چیز واقعیه؛درد داره،شکست داره،از دست رفتن داره. شایدم به خاطر کمالگراییمه. یه صدایی همیشه تو گوشم میخونه که اگه انرژی کافی داری که بنویسی،انرژی برای ورزش کردن و فلان و بهمان هم داری. انرژی کافی برای بهترین ورژن خودت بودن داری. شایدم فقط به خاطر اینه که میترسم دیده بشم. میترسم کلمات کلمات خودم باشه که بعد همون جوری که خودمو قضاوت میکنم از دنیای بیرون هم قضاوت بشم.
آخ که یه وقتایی چقدر سخته خودم باشم و توی کله ی خودم اسیر.
یه وقتایی اونقدر اون بالا توی قصر تنهایی هام میمونم که یادم میره دوستایی دارم که میتونم ازشون کمک بخوام. دوستای خوبی که میتونن کمکم کنن ورژنی از خودم باشم که دوست دارم.

 

دوستای خوب کسایی هستن که تو رو با تموم وجودت میخوان. خوب و بدتو قبول میکنن. میدونن که همون قدر که نور بخشی از وجودته سایه هم هست. دارم کم کم به این نتیجه میرسم که تو اگه شجاع باشی و همه ی خودتو به یه سری آدم قابل اعتماد نشون بدی،با این که یه وقتایی خودت خودتو نمیشناسی؛ اونا خواهند شناخت. یکم پارادوکسیکال نیست؟تو خودت خودتو نمیشناسی ولی یکی دیگه میشناسه!
آخ که چقدر خوشحالم که از این آدما دارم تو زندگیم.

 

مرسی دوست خوبم مائده که باعث شدی بعد یه مدت طولانی بنویسم


سلام به همگی. امروز می خواهم یه نکاتی رو بگم که شاید هر کسی بهش اشاره نکنه تو این روزها.

روزهای امروز تقریبا همه ی مردم دنیا یه جور دیگه می گذره. یه سریا از فرط فشار دیگه نمیتونن تحمل کنند و یه سریا مثل من(درونگرا ها اکثرا) نمیخوان قرنطینه هیچ وقت تموم بشه!
حالا فرق درونگرا ها و برونگرا ها چیه؟(واقف باشید که درجه داره.مثلا من تقریبا درجه آخر درونگراییم)
درونگرا ها با خودشون راحتن.از تنهایی انرژی میگیرن.همش در حال حرف زدن با خودشونن. 
یه سری ها در حال کاوش درون؛ یه سری ها در حال کاوش بیرون از فاصله امن اتاقشون. و هزار نوع دیگه.
همون طور که درونگرا بودن دلیل بر سرنوشت تلخ تا ابد محکوم و زندانی در دنیای خود بودن نیست و درونگرا هایی مثل من میتونن یادبگیرند که برونگرا باشند و به راحتی با بقیه ارتباط برقرار کنند؛برونگرا ها هم میتونن یاد بگیرند چطوری تنها باشند.
.
مورد دیگه ای که تو قرنطینه اتفاق میفته حوصله سر رفتنه. حتی برای منی که عاشق فیلم دیدن و کتاب خوندنم.
 قبلا از حوصله سر رفتن متنفر بودم. اما اما اما بعد خیلی اتفاق به این باور رسیدم که حوصله سر رفتن عالیه! اصلا جادو دقیقا تو همچین لحظه هایی پیش میاد. دقیقا وقتی که آماده ای سرتو بکوبی تو دیوار

مورد بعدی تکراری شدن همه چیزه. دوره از خواب بیدار شدن،غذا خوردن،فیلم دیدن،دوباره فیلم دیدن،غذا خوردن، .
نمیخوام کلیشه ای باشم و بگم کلید توی داشتن تعادله ولی واقعا هست. و من چقدر از تعادل بدم میادولی واقعا معجزه میکنه. ذهن و جسم آدمو سالم نگه میداره. 

و در آخر قرنطینه بهترین زمان برای انجام کارهای عقب افتادست. ولی اگه شما حتی یه ذره هم شکل من باشید؛تا الان تقریبا همه کار های عقب افتاده تونو انجام دادید. الان رسیدین ته دیگ(!) سر اون کار خفن اصل کاری ها که انگار هزار ساله منتظرن انجام بشن و خب واقعا فشارشون زیاده و انرژی و انگیزه صفربه نظر من بهترین کار اینه که هر کدوم رو به هفت قسمت تقسیم کنیم و همین الان یه دونه شو انجام بدیم.(میگم هفت چون عدد مورد علاقمهشما هر عددی دوست دارین انتخاب کنین. ولی نه دیگه هزار) یا اگه واقعا انگیزه نداریم؛.
برسیم به کلید طلایی()من:
یه کار کاملا جدید رو شروع کنیم. مثلا کاری که هزار سال هم اگه اوضاع زندگیمون مثل قبل بود انجام نمی دادیم.
یا شایدم کاری که همیشه می‌خواستیم انجام بدیم و وقت نداشتیم(=مهم نبود) 
کاری که برای من همه چیزش جدیده و در عین حال اون قدری هم جدید نیست که اصلا ندونم چطوری شروعش کنم؛یاد گرفتن یه زبان جدیدههمون در حد الفبا و لغات پایه ای منظورمه.
بعد که حالمون خوب شد و از فشار اون کار خفن ها کم؛میتونیم بریم سراغ قسمت اول از هفت قسمت.
امیدوارم یک کوچولو هم که شده کمک کرده باشم تو این روز های سخت/بهشت.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها